...و در نیزه های سبز درختانی نظر کردم که به اعماق رسته بود و آزمندانه به جانب خورشید می کوشید و دستان عاشقش در طلبی بی انقطاع از بلندی انزوای من بر می گذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم.
و به سرگشتگی در خود فروشکستم.
و من در خود فرو ریختم چنان که آواری در من،
و چنان که کاسه زهری
در خود فرو ریختم……
ستارگان سوگند می خورند - گر از ایشان بپرسی –
که مرا دیده اند
به هنگامی که بر جنازه خویش می گریستم و
بر شاخساران آسمان
که می خشکید
چرا که ریشه هایش در قلب من بود و
من
مرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگ عشق
به حسرت
بر دوردست بلند تیزه
نگران جان اندوهگین خویش بود.
...
شاملو